دوستِ دوست
هنگامی که شهر فیثاغورث تازه به تکنولوژی جدید اختر فروپاشی رسیده بود؛زنی دیوانه از زندان آرکئوپتریس فرار کرد. درست 13 روز پس از این واقعه شاه شهر به طور نا معلومی کشته و کاخ آسمان تهی به آتش کشیده شد. همه ی خدمتگذاران حوالی آنجا صدای خوفناک ودردآگین زنی را هر نیمه شب بعد از آن واقعه می شنیدند؛صدایی که رعشه بر اندامشان می افکند. آن شب شب چرخش ملکه ذات الکرسی و جشن تمسخر آن زن احمق بود،هر سال آن هنگام مردم لباس مراسم پوشیده کوزه به دست به طرف چشمه مقدس به راه می افتادند و دعا میخواندند.اما آنشب کسی از ترس جرئت بیرون آمدن از خانه اش را نداشت. آفریکس جوان مرد که همواره در اجرای قوانین آسمان وظیفه شناس بود،در حالی که به کهکشان NBX2 خیره شده بود دانست که باید پیش قدم باشد. جز او که محبت سرتا به پدرش را می دانست؟ این اندوه او بود.
آفریکس در حالی که پرچم کرات اسماء را در دست داشت رو به دروازه سور کرد ونعره زد:های مخلوقات صغیر؛از قدرت رب النوع می ترسید یا شئ فنا پذیر، به روح شه مرده قسم این صدای دختر کوچک او و اندوه آن زن است. من ترسم از اهریمنان که بر ما قالب شوند،به فرمان شه قبلی باید پرنسس سرتا کشته شود؛تا دیوانگی او رهاکند مردمان بی گناه ما را. آی مردان امروز بر ترس خود قلبه کنید تا به چشمه مقدس رفته نیرو گیریم واز آنجا برای نابود ساختن دختری که روحش تسلیم شیاطین است روانه ی کوهستان آلمپ شویم. با این سخنان او ابتدا سلحشوران وسپس مردان نیرو مند قصر به سمتش آمدندو اورا برتختی نشاندند تا روانه شهرش کنند و سخنان او را با نعره های خویش به گوش اهالی شهر رسانند. با تلاش مردان کم کم خیلی از اهالی شهر گرد آمدند وکوزه به دست پشت سر آفریکس وهمراهانش راه افتادند.
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : من
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|