دوستِ دوست
آنشب مردم شهر پشت سر یکدیگر کوزه هایشان را پر زآب کرده ودعای موفقیت در برابر آن شیطان را زیر لب میخواندند.
آفریکس که میدانست تنها یک نفر برای شکست آن زن هست که به اندازه همه شهر کمک میکند از جاده سوز به طرف خانه اش راه افتاد. به تنهایی!! . پشت درخت مرگ ایستاد وسه بار با پایش به زمین زد.سپس دختری از لای درختان به آواز دختر بچه ای خرامان بیرون آمد وگفت((نه!))
- وقتی نمیدانی چه میخواهم بگویم نه نگو. -مهم نیست چه میخواهی بگویی؛وقتی فقط از من کمک میخواهی سراغم را میگیری جوابت همواره نه است. اصلا ازین به بعد گمان کن خواهرت مردست. -آرتاباز؛من.. -میدانم برادر کوچکتری؛ضعیفی وتنها پناه من ،از همه مهم تر من بابت مخفی کردنم در اینجا به تو مدیونم و.. -میخواهم سرتا را بگیرم! -به زنی؟ -آه،کاش. به وصیت شاه درگذشته؛او باید بمیرد!!! -چی،تو در اینباره از من کمک میخواهی که من دوستم را بکشم؛سنگدل . وشمشیر خونین بالا کشید. ادامه داد:مگر تو عاشق اونیستی؟ -آرتاباز،او حالا یک دیوانه است.من وتو دیگر مهم نیستیم؛او...
چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : من
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|