دوستِ دوست
_قربان.... _آفریکس؛اون باید بمیره...وگرنه صدای خش خش وحشدناکی از سینه ی شاه رو به موت بلند شد. _سرورم؛آرام باشید! _وگرنه خواهرش رو میکشه... آفریکس جوان روی برگرداند.ازو خواسته میشد عشق خویش را بکشد. _میدونم اون وجودت رو تسخیر کرده وتو ... آفریکس به میانه حرف اوپرید:عالی جناب؛من به سرزمین خویش وفا دارم.آیا مرخصم؟ _هر چه زود تر. آفریکس شاه بیمار را تنها گذاشت و از کاخ سوم راهی کاخ قسم شد. او پس از عبور از راه میانی به طبقه ی حکم رسید.
هنگامی که به معبد قسم رسید،خنجر یاقوت خود دست گرفت وبازوی خویش را پاره کرد. هرگز کسی نفهمید او در آن لحظه که خون روان ساخت درسر چه نیت داشت لیکن همه ی راهبان معبد از استواری روح او که برای قسمش این چنین آسوده خون میریزد به تعجب افتادند. نظرات شما عزیزان: یک شنبه 25 تير 1398برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : من
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |